هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

ترس ونگراني مامان....

تازگيها مطلبي ميخوندم درباره (دور از جونت)خفگي نوزادان تو خواب .وحشت برم داشت وترسيدم باتوجه به شيطنت هايي كه از دخملي ديدم خيلي نگرانم حالا ميگم منظورم چيه. مواقعي كه بابايي شب كاره ما توي تختامون نميخوابيم و ميايم جلوي تلويزيون.بعد از اينكه شما رو خوابوندم رفتم كه واست پتو بيارم تا رفتم و اومدم ديدم اينجوري شدي از روي دست رفتي روي شكم و دمر خوابيدي.قبلا  پيش اومده بود كه خواب بودي و ميخواستي غلط بخوري كه جلوت رو ميگرفتم. دوباره چند شب پيش تو تختت بودي كه نيمه شب انگار يكي گفت بيدار شو موقعي كه نگات كردم ديدم.. . اين موضوع چند بار ديگه هم اتفاق افتاد. اين شبا مامان خواب راحت نداره و شب بارها و ...
23 بهمن 1391

تجربه اي ديگر....

آرمينا عسل يه چيز جديد ياد گرفتي كه خيلي با مزست . خودت ببين ...     در واقع واسه اولين بار بود كه پاي خودت رو لمس كردي و گرفتيش حالا ديگه موقعي كه شير ميخوري و يا موقعي كه تو عالم خودت بازي ميكني و يا حرف ميزني پات رو ميگيري . فدات بشم عسل مامان ...
21 بهمن 1391

واكسن 6ماهگي

ب الا خره واكسن 6ماهگي روزدي وتا 6ماه ديگه يعني 1سالگي راحتي.از دفعات قبل كمتر گريه كردي وتا اومديم خونه خوابت برد و شكر خدا اصلا اذيت نشدي ودختر خوبي بودي. فقط يكم نق نق ميكردي و دوست داشتي بغلت كنيم كه نميدونم اثرواكسن بود ويا اينكه بعد از مسافرت كه دورت خلوت شده.آخه اونجا حسابي شلوغ بوديم و هر كه از راه ميرسيد بغلت ميكرد.كه الان ديگه خوب شدي. واين هم پاهاي واكسن خورده دخملي الهي بميرم كه از پات خون اومده آخه اينقدر گريه كردي كه نذاشتي پنبه رو روي پات نگه دارم و وقتي اومديم خونه ديدم خون آومده   وزن        7/450    قد      ...
18 بهمن 1391

تولد 6ماهگي

دختر گلم امروز 6ماهه شدي وهر روز هم شيرين تر و با نمك تر از قبل ميشي. كارهاي با مزه اي ميكني مثلا الان تو بغلمي و با تعجب از كار من كه دكمه هاي كيبورد رو ميزنم يه نگاه به كامپيوتر و يه نگاه به من ميكني و به تقليد از مامان  دكمه ها رو ميزني كه باعث ميشه مامان كلي اشتباه كنه . از كارهاي با مزه ديگه كه ميكني موقعي كه بغلت ميكنيم و ما پشت كمرت ميزنيم تو هم همون كار رو تكرار ميكني كه بابايي اين كارت رو خيلي دوست داره. ديگه اينكه تا يه هفته نمي تونم بيام به وبلاگت سر بزنم آخه داريم ميريم دزفول .فكر نكنم دسترسي به نت داشته باشم و فرصت نميكنم .آخه در طول روز مرتب و بارها ميام وبت رو چك ميكنم و ي...
3 بهمن 1391

تجربه جديد آرمينا

عسل مامان يه هفته اي ميشه كه وارد دوره اي جديد شدي و با غلت خوردن از اين طرف  خونه به اون طرف ميري .در يه چشم به هم زدن . ديگه بايد مواظب وسايل سر راهت  باشم وبيشتر نگران بخاري هستيم كه هميشه يه چيزي جلوشه كه نتوني به طرفش بري. و امروزتا ديدم چشمت عروسك رو گرفته منم زود دوربين رو اوردم چون ميدونستم به طرفش ميري مسيرت كج شد وسرت به پايه مبل خورد كه زود برگشتي وبايكم جا بجا شدنت رفتي جلو و دوباره... ...
2 بهمن 1391

بازي جديد دخملي

  به تازگي عروسك ماماني بازي جديدي ياد گرفته .بازي با ريشه هاي فرش. ببين... هركجا كه باشي هر طوري شده خودت رو ميرسوني به همون جا.به خاطر صداي چسب دوست داري.بهش چنگ ميزني. اينجوري... وبعد اينجوري... ودر آخر اين بلا رو سرش مياري ببين چكارش كردي ولي اشكال نداره فداي سر دختر گلم.   ...
1 بهمن 1391